توی خونه مثل یک روز کاملا معمولی.
میبینی بازی روزگار رو نیلوفر
خوبه که یاد گرفتی آماده ی هر اتفاق غیرمنتظره ای تو زندگیت باشیخوبه که یاد گرفتی نه تو اوج شادی ها به حال خوبت دل خوش کنی نه تو اوج غم اونقدری ناامید بشی که.
۹۸ تا الان زیاد جالب نبود
چون هیچ کدوم ازون اتفاقایی که تصورش رو داشتیم نیفتاد
نه خواستگاری نه مسافرت نه یه بیرون رفتن و هوا عوض کردن، نه دیدن دوستام
کلا همش تو خونه و نگران بابت حال بابام سپری شد
حال بابام زیاد خوب نیست، یه جورایی نگرانیم که مثل پارسال نشهدوباره بستری و اون داستانا
یه وقتایی به خاطر این اوضاع نا به سامان مملکت خیلی عصبی میشماون از سیل ها و بی برنامگی های مسئولا اینم از اوضاع بیمارستانا تو ایام عید و تعطیلات که یه پزشک متخصص پیدا نمیشه و مریض های اورژانسی باید درد بکشن و تحمل کنن تا دکترشون از تعطیلات و سفرهای نوروزیش برگرده.
بابای بیچاره ی منم هیچی از عید نفهمیدچون بیماریش هم نادره هر دکتری ازش سردرنمیاره و نمیتونن براش کاری کنن واسه همین مجبوریم تا ۱۷ ام صبر کنیم
خیلی سخته
روزهای یکنواخت غمگین وار
اما من میجنگم
من با این حال و روز میجنگم
من باید بهتر باشمباید.
از صبح به دلم افتاده بود که عمو بهروزینام امروز میان
وقتی بعد از ظهر زنگ خونه رو زدن، دستام یخ کرده بوداما خوب که زل زدم به آیفون، دیدم امیرحسین باهاشون نیومده و خیالم راحت شد
خیلی عادی و مثل همیشه برخورد کردن مثل همیشه با من زیاد صحبت نکردن فقط هر از گاهی عموم منو دست مینداخت و شوخی میکرد و به خاطر اینکه خونه شون نرفتم گله میکرد
تنها خونواده ای که پیششون خیلی احساس راحتی نمیکنم (بین عموهام) اینا هستن با این حال بازم برام قابل درک نیست که چطور.
خب راستش من دیگه سعی میکنم تا اتفاقی نیفتاده و مستقیما هیچ حرفی رد و بدل نشده به امیر فکر نکنم، به مامان بابامم گفتم من احساس میکنم مادربزرگ جو الکی داده و یه چیزی شنیده و داستان بافتهفکر میکنم حقیقت ندارهاما مامانم میگه نه اگه اینطور بود بابابزرگتم نمیگفت
نمیدونم هرچی که هست از ته قلبم دعا کردم و از خدا خواستم اگه واقعا خیری درش هست اگه واقعا امیر میتونه شریک مناسب زندگی من باشه که حرفشو بزنن مستقیم اما اگه اینطور نیست اصلا حرفشو نزنن و پشیمون بشن
این قضیه حتی اگه صلاح و مصلحت خداوند هم براین باشه که ما ازدواج کنیم باهمقطعا با فامیل داستان ها خواهیم داشت
هیچ کدوم از عموهام اون یکی رو قبول ندارن و دائما پشت سر هم حرف میزنن عمو بهروزم پشت سر عمو پرویز وعمو بهناممعمو بهنامم امشب اومدن عیددیدنی و کلی پشت سر عمو بهروزم و حتی امیرحسین حرف زد
خیلی ازین غیبت کردن های مهمونا بدم میادخیلی دوست داشتم حرفشونو قطع کنم و بگم بس کنید چقدر غیبت میکنید به خصوص عمو بهنامم که ادعای مذهبی بودن و با خدا بودن داره بماند که هر کدوم ادعاهای خودشونو دارن
خلاصه منی که این وسط بی طرف و بی ربط و ساکت و آروم و تو دنیای خودم بودم، حالا شاید یه مدت هم بابت خواستگاری که اتفاق بیفته سوژه ی غیبتشون بشم
حرف مردم همیشه هست، و برام هیچ اهمیتی نداره
من فقط به خداوندم توکل کردم
خداجانم منی که همیشه از عشق و ازدواج فراری بودم، اما حالا احساس میکنم وقتش رسیده و باید یه تغییز بزرگی تو زندگیم بدم حالا که خیلی چیزها فرق کرده منم احساس نیاز به ازدواج و شریک و همدم میکنم ولی ولی.ولی میترسم
هنوز اون اعتماد به نفس کافی رو به دست نیاوردم..
من تونستم به خیلی از اضطراب هام تسلط پیدا کنم و بهشون غلبه کنم اما بحث ازدواج که میشه دلم. ببخش منو سعیم رو میکنم بازم که آروم باشمنترسم و قوی باشمعاقلانه و عاشقانه فکر کنم و دو کفه ی ترازو رو درنظر بگیرم
خداجانم خوبه که هستی
کمکم کن کمکم کن.
اونچه که خیره برام رقم بزن
من به تو ایمان دارم
حالم خوب بودهمه چیز خوب بود و بر وفق مراد
الان هم هست الان هم همه چی خوبه
این مدت همه چیز با انرژی مثبت و حس خوب گذشت شاید چون با عشق رفتم جلوبا کمی اعتماد به نفس بیشترچیزی که همیشه کم داشتم
تو محیط کارم دارم جا می افتم
دوستانی پیدا کردمهمکارم که چندین سال ازم بزرگتره و من خیلی با احترام و با فامیلیش صداش میکردم روز آخری که بهم یه شاخه گل داد و من خیلی ذوق زده و خوشحال شدم، شبش تو اس ام اس ازم خواست به اسمکوچیک یعنی فاطمه جون صداش کنمکاری که خیلی برام سخته و من همیشه یاد گرفتم با افراد بزرگتر از خودم با نهایت احترام صحبت کنمحالا نمیتونم تصور کنم چطور میتونم بعد عید باهاش رابطه ی صمیمی و دوستانه ای داشته باشم
ولی فکر میکنم این خودش یه قدم بزرگیه بر اینکه من بتونم این احساس غریبگیم رو باهاشون کنار بذارم ، اعتماد به نفس و آرامشم رو هم بیشتر کنم و. هرچی که هست خودش خواست و من تلاشم رو میکنم که همونطور که دوست داره باهاش برخورد کنمبه فال نیک میگیرم برای رشد ارتباطات اجتماعیم خوب خواهد بود که انقدر دیگه خجالتی نباشم
یه چیزی که همیشه از خدا میخواستم این بود کهدوست داشتم خوب بتونم صحبت کنم، کلمات راحت به زبونم بیاد، احساساتم رو بتونم در قالب کلمات بیان کنمچیزی که خیلی سختمه.بر همین همیشه به حال نویسنده ها و شاعرها غبطه میخورم نوشتن این خاطرات و روزمرگی و احساسات هم نمیتونه خیلی کمکم باشه چه بدونم شاید دلیلش درون گرا بودنمهولی ربطی نداره خب خیلی نویسنده ها و شاعرها هم درون گرا هستنپس چرا من انقدر بیان احساساتم و معاشرت با آدم ها برام سخته.
خیلی زود سال جدید رسید عید اومدو من اضطراب دارم از دیدار امیرحسین و خانوادش
این همه مدت با خودم کلنجار رفتم و هنوز هم نتونستم درک کنم که چرا من؟ منی که هیچ ربط و شباهتی به امیر و خونواده ی پر شرو شورش ندارم
دست خودم نیست همش فکر میکنم امیر منو برای خودم نمیخواداینکه میگه از آرامش نیلوفر خوشم میاد نکنه در اصل منو مظلوم گیر آوردن که.
نکنه منو به خاطر حساب کتابای مالی واقتصادی بخوانبه خاطر شغل و درآمدم به خاطر وضعیت خونواده و موقعیت من.
آخه چرا باید این فکرا رو بکنم
چرا چون هیچ شباهتی نمیبینم دو دنیای متفاوتیم
امیرحسین غرق در آرزوهای دور و درازش، غرق در بلند پروازی هاش. خودش وخونوادش پر از غرور و پر از ادعا
فکر میکردم شاید امروز که مامانمینا بر عید دیدنی میرن خونه شون، یه حرفی از من و خواستگاری و این چیزا بزنن، ولی نزدن! شایدم پشیمون شدن، یا شاید فعلا غرورشون نذاشته و مانع شده، یا شایدم بعد این عید دیدنی ها میخوان حرفشونو بزنن
تو ذهنم پر سواله آخ که خدا میدونه این مدت چقدر فکرو خیال اومد تو سرم آخه چطور میتونممقابله کنم با این فکرا وقتی که بحث ازدواجه و یکی از مهم ترین مسائل زندگی آدمه
شاید اگه با خود امیر حرف بزنم، تا حدودی بفهمم منو برای چی میخواد
کاش منو برای خودم بخوادبرای همینی که هستم
فکر میکنم مامان بابامم نگرانن و پیش من رو نمیکننازینکه مبادا با احساسات من بازی بشهچون تا الان مستقیم حرفی نزدن نزنن به درکاگه قسمت هم نیستیم اگه صلاح خداوند نیست همون بهتر حرفشو نزنن و تموم بشه بره پیکارش
دلم برای خودم میسوزه برای این تنهایی و این غریبونگیم. برای اینکه مبادا درک نشم مبادا خودم دیده نشم و چیزهای دیگم دیده بشه.
خداجانم فقط تو میتونی این دلو آروم کنی و این ذهنو ازین همه فکرو خیال راحت کنی کمکم کن
من از امیرحسین بدم نمیاد ولی شک دارم که باهاش تفاهمی داشته باشم که بخوایم ازدواج کنیم
من خودمو میشناسممیدونم میتونم عاشقش باشم ولی نمیدونم اونم میتونه عاشق من باشه یا نه میتونه تفاوت دنیامون با هم دیگه رو درک کنه یا نه ایا چیزی شبیه به هم داریم
تو که همیشه بلند پرواز بودی و ایده آل هاتم قطعا خیلی بزرگ و رویایین، چی در من دیدی که فکر میکنی میتونمهمسر مناسبی برات باشم
تویی که دائما بی قراری و دنبال پیشرفت و ارتقا و رویاهات و منی که آرامش دنیای خودم رو دوست دارمو با هیچ کس رقابتی ندارم و از داشته هام لذت کامل میبرم و قانعم
به کجا میرسیم ما دوتا
نهایتش اینه اگه همه چی خوب پیش بره با هم به تعادل شخصیتی میرسیم!
من نمیتونم اینطور فکر کنم و یقین کنم
من هیچی فعلا نمیدونم.هیچی نمیدونم
فقط خواهشم اینه زودتر منو ازین بلاتکلیفی ونگرانی دربیارید
خواهشم اینه لطفا خود من رو ببینه نه چیز دیگه
حقیقت ذات خودم رو بشناسه و ببینه نه چیز دیگه
نگرانم نگرانم
کمکم کن مهربون تریم
از تنهایی ها و ضعف هام فقط برای خودمو خدا گفتم
ولی این بار چقدر دوست داشتم یه دوست یه آشنا یه کس دیگه هم بود تا می تونستم باهاش دردودل کنم
دریغا که دوست زیاد دارم ولی هیچ کدوم اون کسی نیستن که بشه باهاشون دردو دل کرد و پند و نصیحت شنید
مردم به خصوص جوونا از سرزنش و نصیحت و پند و اندرز خوششون نمیاد
اما من حالا حس میکنم لازم دارم کسی حرفامو بشنوه و دلسوزانه نصیحتم کنه
و باز هم خودم
و باز هم تویی که همیشه در دلمی خدا جانم.
چرا نمیخوابی نیلوفر.
نه حرفی نه خواستگاری نه نشونه ای.
گاهی فکر میکنم همه ی اون ماجراها و حرف ها خواب بودهاما بعد که خواهرم یا مامان بابام باز زنده ش میکنن میفهمم نه واقعیت بوده و دیر یا زود این خواستگاری اتفاق میفته
خداجانم میترسم
میدونی از چی
از اینکه فهمیده نشمدرک نشم
من به تنهایی هام عادت کردم
دنیای غریبانه ی خودم رو داشتم همیشه به دور از آدم ها
نمیتونم تصور کنم که فقط "دوست داشتن" بین من و امیرحسین دلیلی بشه برای شروع زندگی مشترک
منو ببخش خداجون، شاید بیخودی قضاوت میکنمو فکر بد میکنماما حس میکنم امیرحسین هیچ وقت هیچ چیزش مثل من نبوده
آیا اونم این حس و حال های تنهایی که من تمام عمرم داشتم رو داشته؟ چشیده؟ با وجود اینکه مادرو پدرم همیشه حامی من بودن و بهم محبت داشتن اما من از محبت های اونا فراری بودمدر حالی که خالی خالی بودم و همیشه محتاج و تشنه ی محبت.
نمیدونم حس خجالت بوده یا چی بوده که همیشه محبت اطرافیانم رو نمیخواستم و فرار میکردم ازش
حالا این نیلوفر چطور میتونه پذیرای محبت و عشق یه آدمی باشه که.
من میتونممیدونم که میتونم عاشقی کنم، عاشق باشم شاید تو ظاهر و تو گفتار نتونم اونطور که میخوام ابرازش کنم اما میدونم تو باطن و رفتار سنگ تموم میذارمبا این همه.
آیا اون میتونه منو درک کنه.
شاید براش عجیب باشه که تجربه ی خیلی چیزا و خیلی کارارو ندارمشاید براش عجیب باشه که انقدر مردم گریزو محبت گریز بودم همیشه درحالیکه تشنه ی عشق بودم.شاید براش عجیب باشه که این همه مدت چطور تنها سر میکردم..شاید کتابایی که میخونمدعاهایی که میخونمموسیقی هایی که گوش میدم براش کلی عجیب باشه.:(
نمیدونم
نیلوفر یه جوری حرف میزنی که انگار اون هیچ وقت تنها نبوده! انگار اون کلی تجربه های ناموفق و منحرفانه و اینجور مزخرفات داشتهیه جوری حرف میزنی که انگار اون درکی از خلوت و آرامش و دوست داشتن پاک ندارهانگار اون درک معنوی و علایق خاص خودش رو نداره
نه عزیزم درست نیست دربارش اینطور فکر کنی.
بهتر اینه تا اون روز زیاد فکرو خیال نکنی تا احساسی نشی
بهتر اینه باهم صحبت کنید و ببینید چقدر میتونید همدیگرو بفهمید.
تو آینه به خودم نگاه میکنم چشام پر اشک میشه
خیلی احمقم چرا باید انقدر اعتماد به نفسم پایین باشه
چرا فکر میکنم بر تنهایی ساخته شدم
چرا نمیتونم بفهمم ممکنه کسی منو برای خودم بخوادبرای همینی که هستم. خداجانم تو خودت خوب این دختر حساس رو میشناسی
کمکم کن
کمکم کن
بعد مدت ها یا بهتر بگم بعد ماه ها رفتم خونه ی مادربزرگم مادربزرگم از دیدنم خیلی ذوق کرد و من ناراحت ازین بودم که کاش زود به زودتر بهش سر میزدم همینطور که باعشق بهم نگاه میکردو قربون صدقه ام میرفت.یه چیزایی به ترکی راجع به خواستگار گفت و من اصلا متوجه نشدمفقط کلمه خواستگار رو فهمیدم.
یکم بعد دیدم مادربزرگم به سختی از جاش بلند شد و مادرمو صدا کرد که باهم برن اتاق پشتی اول فکر کردم چیزی میخواد نشونش بده ولی بعد دیدم نشستن و دارن پچ پچ میکنن.حرف خصوصی بود من که قضیه رو فهمیده بودم و حس میکردم هرچی هست راجع به ازدواج منهشاید آشنایی رو میخواد معرفی کنه فاطمه ی فضول با خنده چندبار سر برگردوند و اونم انگار که فهمیده باشه چه خبرهشیطنتش گل کرده بود اما نتونست اونجا پررو بازی دربیاره و جلوی خودش رو گرفت.
موقع برگشت تو ماشین من هیچی نپرسیدمعوضش فاطمه خودشو کشت و به هر دری زد که مامانم لب واکنه و بگه جریان خصوصی حرف زدنشون چی بوده جالبه که مامانمم تا خونه مقاومت نشون داد اما خونه دیگه نتونستن اصرار های فاطمه رو تاب بیارن و بالاخره یه چیزی گفتن.
من مطمئن بودم قضیه خواستگاره ولی تصور نمیکردم آشنایی باشه که انقدر نزدیک باشه بهم. تو اتاقم داشتم لباسامو عوض میکردم که یهو اسم امیرحسین به گوشم خورد و قلبم از جاش کنده شد چشام داشت از کاسه درمیومد به قدری که تعجب کرده بودم درو باز کردمو با ناله گفتم نههه مامااان.مگه میشهههامیرر.پسرعموم. بماند که چه حرف هایی ردو بدل شد و فهمیدم جریان ازین قرار بوده که امیر پارسال یا شاید قبل تر ازون از من و خانواده ی اروم ما خوشش میومده و منو پیشنهاد داده به خونوادشاونا هم این مدت خیلی احتیاط کردن و ترسیدن به ما بگن و ما بد برخورد کنیمو قطع رابطه بشه و این چیزاااواسه همین اول مادربزرگمو واسطه کردن
چهارشنبه شب نتونستم بخوابمتا ۵ صبح بیدار بودم و همش به گذشته فکر میکردم.به اینکه چطور امیرحسین منو گفتهپسری که زمین تا آسمون باهم فرق داریم و اون تو یه دنیای دیگه ای بوده و منم همینطور.
چرا من. با اینکه الان چند روز گذشته ازون جریان ولی هنوز این علامت سوال بزرگ تو ذهنم وجود داره چرااا من.
شناخت من از امیر یه شناخت کلی و قدیمیه یه پسر شلوغ و شیطون اما زرنگ که خیلی قیدو بندی هم نداره. وقتی به گذشته و به این که اون همه با دخترعموهای دیگم قاطی بودن فکر میکنم هنگ میکنم. منی که شاید تو فامیل از همه براش غریبه تر بودم دختر مذهبی و آرومی که اصلا تو طرف بابام دیده نمیشد.چطور منو دیدچیه منو دید که خواست نمیتونم اینارو هضم کنم
تو فضای مجازی گشتم دنبالش تا شناخت تازه ای ازش پیدا کنم.اما دیدم فیس بوکش بر ۵_۶سال پیشهو جز اون دیگه هیچی ندارهاینستاشم پاک کرده
نمیدونم واقعا یعنی امیرحسین حالا که داره دکتراشو میگیره و دانشگاه تدریس میکنه بزرگتر شده؟ عاقل تر شده؟ عوض شده ؟ چی شده دنبال دوست دختر نبوده یا بوده و به جایی نرسیده. من هیچی نمیدونم. دوست ندارم راجع بهش فکرای بد بکنم ولی خیلییی کنجکاوم که حالاش رو بشناسمو بفهمم چرااا من.
همش فکر فکر فکر.که جایی تو گذشته چیزی بین ما دوتا بوده؟! نبوده اصلا. جز اینکه امیرحسین بر عکس بقیه ی پسرعموهام حتی اگه سالی یه بار میدیدمش، باهام حال و احوال میکردسراغمو میگرفتیا به قولی آدم حسابم میکرد! در حالی که بقیه شون جواب سلامم به زور میدادن.
حالا یعنی چی شده یاد لیلا و سمیه افتادم که یه زمون چقد با اینا جور بودن.یاد سهیلا قبل ازدواجش که وقتی جمعه میشد و قرار بود اینا بیان خونه ی مادربزرگم چقدر آرایش میکرد یاد همین اواخر یکی دیگه از دخترعموهام که به خواهرم گفته بود از امیر خوشش میاد. مغزم سوت کشید
امیر تو کجایی و من کجا. تو کجا بودی و من کجا بودم. باورم نمیشه که تو به من فکر کرده باشی چه برسه که انقدر جدی حرف ازدواج زده باشی
واقعا نمیدونم چمه گیج شدم دچار دوگانگی
حسم رو نمیفهمم چون ذهنم پر سواله
دیشب وقتی عموم زنگ زد و دید بابام نیست که باهاش حرف بزنه ، زن عموم دوساعت با مامانم حرف زد.من چقدر فشارم بالا پایین شدو استرس گرفتم که حرف خواستگاریو به این زودیارو نزنن دیشب همه چی گفتن الا حرف خواستگاری نمیدونم هدفشون ازین زنگ چی بوده گفته بودن عید میخوایم بیایم اما انگار تو خانواده اختلاف نظر دارن که زودتر بیان
هر چی هرچی.
تورو خدا انقدر منو تو بلاتکلیفی نذارید
من تا عید با این همه سوالی که تو سرمه دیوونه میشم چند شبه نمیتونم خوب بخوابم من از امیر و خونوادش سردرنمیارم
. . .
همه ی این حرفا به کناردروغ چرا شاید به خاطر همون توجه کوچولویی که همیشه تو این سال ها بهم داشتهیا به خاطر محبت و خون گرمیش و زرنگ بودنشازش بدم نمیومداما هیچ وقت فکر نمیکردم ممکنه یه روز خواستگارم باشهممکنه یه روز من و اون. آخه من کلی تفاوت میبینم
این تفاوت ها این فکرو خیالایی که دارمنمیدونم شاید همش اشتباه باشه
من فقط اینو میدونم آدما عوض میشن
منم نیلوفر دوسال پیش نیستم چه برسه ۵_۶سال قبل ترش
امیرحسین هم شاید.
اونقدر عجیب و شلوغ که فرصت و حس نوشتن هم ندارم
با اینکه ذهنم به شدت مشغول بود با این حال هیچ به نوشتن و خالی کردن ذهنم فکر نمیکردم
اوضاع کارم روز به روز بهتر میشد خداروشکرچون خانم ف.ر.ض.ی انشالله عصرا برای همیشه هست و کارها با باوجود اون تقسیم شد و بهتر شد از آقای دکتر زیاد مهربون و خوش خنده مون خیلی خوشم نمیادچون زیاد خودمونیه و هر وقت میاد من همش باید مراقب این باشم بهم خیلی نزدیک نشه و دست نزنهولی اصلا این چیزا رو نمیفهمه و براش عادیه شانسمنم خیلی دوست داره و کوچیک فرضم میکنه، انگار نه انگار که من یه دختر چادری ام یا رفتارم باهاش کاملا مودبانه و معمولیه
خلاصه که نمیفهمه و نزدیک شدن زیاد از حدش حرصمو درمیاره.کنار همه ی اینا هم وقتی اضافه بر ساعت کاریم نگهم میداره و برام کار درست میکنه هم یه درد دیگه سکه یه روز سر این قضیه به قدی خسته و ناراحت و عصبی بودم که موقع برگشت اصلا نفهمیدم مسیرمو اشتباه دارم میرم! بعد دوساعت چرخیدن تو خیابونا تازه راهمو پیدا کردم.خیلی حس بدی بودرانندگی تو جاده های نامعلوم و خارج شهر
تا قبل چهارشنبه روزای من همش به کار و خواب میرفتروحیه مو انگیزمو از دست داده بودمروز به روز بیشتر احساس غمگینی و پوچی میکردم تا اینکه یه روز مامانم نشستو باهام کلی حرف زد.سرزنشم کردنصیحتم کرددیدم خودشم چشماش پر اشک شدخب من که اینو نمیخواستم.
تصمیم گرفتم یه تغییراتی تو زندگیم بدم از فضای مجازی فاصله گرفتم بیشتر باهاشون نشستمو حرف زدم و تصمیم گرفتیم زود به زود حتی اگه خسته از کارم میام بریم بیرون
یکشنبه این هفته هم به سختی پاس گرفتم و با صبا رفتیم آب و آتش و اون رستوران خوشگل
بهترم بهترم
اما
هنوز ذهنم شلوغه
میدونم خیلی تند و خلاصه از حال این روزام گفتم
ولی اصل کاریه رو نگفتم
همه چیز از چهارشنبه هفته ی پیش شروع شد.
درباره این سایت