حالم خوب بودهمه چیز خوب بود و بر وفق مراد
الان هم هست الان هم همه چی خوبه
این مدت همه چیز با انرژی مثبت و حس خوب گذشت شاید چون با عشق رفتم جلوبا کمی اعتماد به نفس بیشترچیزی که همیشه کم داشتم
تو محیط کارم دارم جا می افتم
دوستانی پیدا کردمهمکارم که چندین سال ازم بزرگتره و من خیلی با احترام و با فامیلیش صداش میکردم روز آخری که بهم یه شاخه گل داد و من خیلی ذوق زده و خوشحال شدم، شبش تو اس ام اس ازم خواست به اسمکوچیک یعنی فاطمه جون صداش کنمکاری که خیلی برام سخته و من همیشه یاد گرفتم با افراد بزرگتر از خودم با نهایت احترام صحبت کنمحالا نمیتونم تصور کنم چطور میتونم بعد عید باهاش رابطه ی صمیمی و دوستانه ای داشته باشم
ولی فکر میکنم این خودش یه قدم بزرگیه بر اینکه من بتونم این احساس غریبگیم رو باهاشون کنار بذارم ، اعتماد به نفس و آرامشم رو هم بیشتر کنم و. هرچی که هست خودش خواست و من تلاشم رو میکنم که همونطور که دوست داره باهاش برخورد کنمبه فال نیک میگیرم برای رشد ارتباطات اجتماعیم خوب خواهد بود که انقدر دیگه خجالتی نباشم
یه چیزی که همیشه از خدا میخواستم این بود کهدوست داشتم خوب بتونم صحبت کنم، کلمات راحت به زبونم بیاد، احساساتم رو بتونم در قالب کلمات بیان کنمچیزی که خیلی سختمه.بر همین همیشه به حال نویسنده ها و شاعرها غبطه میخورم نوشتن این خاطرات و روزمرگی و احساسات هم نمیتونه خیلی کمکم باشه چه بدونم شاید دلیلش درون گرا بودنمهولی ربطی نداره خب خیلی نویسنده ها و شاعرها هم درون گرا هستنپس چرا من انقدر بیان احساساتم و معاشرت با آدم ها برام سخته.
خیلی زود سال جدید رسید عید اومدو من اضطراب دارم از دیدار امیرحسین و خانوادش
این همه مدت با خودم کلنجار رفتم و هنوز هم نتونستم درک کنم که چرا من؟ منی که هیچ ربط و شباهتی به امیر و خونواده ی پر شرو شورش ندارم
دست خودم نیست همش فکر میکنم امیر منو برای خودم نمیخواداینکه میگه از آرامش نیلوفر خوشم میاد نکنه در اصل منو مظلوم گیر آوردن که.
نکنه منو به خاطر حساب کتابای مالی واقتصادی بخوانبه خاطر شغل و درآمدم به خاطر وضعیت خونواده و موقعیت من.
آخه چرا باید این فکرا رو بکنم
چرا چون هیچ شباهتی نمیبینم دو دنیای متفاوتیم
امیرحسین غرق در آرزوهای دور و درازش، غرق در بلند پروازی هاش. خودش وخونوادش پر از غرور و پر از ادعا
فکر میکردم شاید امروز که مامانمینا بر عید دیدنی میرن خونه شون، یه حرفی از من و خواستگاری و این چیزا بزنن، ولی نزدن! شایدم پشیمون شدن، یا شاید فعلا غرورشون نذاشته و مانع شده، یا شایدم بعد این عید دیدنی ها میخوان حرفشونو بزنن
تو ذهنم پر سواله آخ که خدا میدونه این مدت چقدر فکرو خیال اومد تو سرم آخه چطور میتونممقابله کنم با این فکرا وقتی که بحث ازدواجه و یکی از مهم ترین مسائل زندگی آدمه
شاید اگه با خود امیر حرف بزنم، تا حدودی بفهمم منو برای چی میخواد
کاش منو برای خودم بخوادبرای همینی که هستم
فکر میکنم مامان بابامم نگرانن و پیش من رو نمیکننازینکه مبادا با احساسات من بازی بشهچون تا الان مستقیم حرفی نزدن نزنن به درکاگه قسمت هم نیستیم اگه صلاح خداوند نیست همون بهتر حرفشو نزنن و تموم بشه بره پیکارش
دلم برای خودم میسوزه برای این تنهایی و این غریبونگیم. برای اینکه مبادا درک نشم مبادا خودم دیده نشم و چیزهای دیگم دیده بشه.
خداجانم فقط تو میتونی این دلو آروم کنی و این ذهنو ازین همه فکرو خیال راحت کنی کمکم کن
من از امیرحسین بدم نمیاد ولی شک دارم که باهاش تفاهمی داشته باشم که بخوایم ازدواج کنیم
من خودمو میشناسممیدونم میتونم عاشقش باشم ولی نمیدونم اونم میتونه عاشق من باشه یا نه میتونه تفاوت دنیامون با هم دیگه رو درک کنه یا نه ایا چیزی شبیه به هم داریم
تو که همیشه بلند پرواز بودی و ایده آل هاتم قطعا خیلی بزرگ و رویایین، چی در من دیدی که فکر میکنی میتونمهمسر مناسبی برات باشم
تویی که دائما بی قراری و دنبال پیشرفت و ارتقا و رویاهات و منی که آرامش دنیای خودم رو دوست دارمو با هیچ کس رقابتی ندارم و از داشته هام لذت کامل میبرم و قانعم
به کجا میرسیم ما دوتا
نهایتش اینه اگه همه چی خوب پیش بره با هم به تعادل شخصیتی میرسیم!
من نمیتونم اینطور فکر کنم و یقین کنم
من هیچی فعلا نمیدونم.هیچی نمیدونم
فقط خواهشم اینه زودتر منو ازین بلاتکلیفی ونگرانی دربیارید
خواهشم اینه لطفا خود من رو ببینه نه چیز دیگه
حقیقت ذات خودم رو بشناسه و ببینه نه چیز دیگه
نگرانم نگرانم
کمکم کن مهربون تریم
درباره این سایت