زمستون!
حتی تو این فصل سرد بی روح هم میشه انتظار اتفاقات خوب رو داشت.
یکم دی ماه ، رفتم آزمایشگاه شریعتیهمونجا که قبلا تو راه برگشت از بیمارستان غیاثی رفتم و رزومه دادم! خانومه بهم میگفت نیرو نمیخوایم اما شاید قسمت شدو درست شد
یک دی بهم زنگ زدن و غروب رفتم اون آزمایشگاه تا با آقای دکتر حرف بزنم
دکتر مثلا میخواست مصاحبه کنه ولی همش اطلاعات و تجربه های منو به چالش کشوند و سوالای تخصصی پرسید
کلا تحت فشارو استرس بودم!آب دهنم خشک شده بوداما در نهایت تاییدم کرد و گفت از فردا بیا
حالا من ۳_۴ روزی هست که اونجا میرم
کارش دستم اومده
خیلی محیط خلوت و آرومیه
داشتم خودمو با محیط و کار سازگار میکردم که امروز اومدم خونه و شنیدم از بیمارستان غیاثی هم زنگ زدن و گفتن فردا برم مدیریت!
اولین چیزی که به ذهنم رسیدو مخالفتو به مامان بابام گفتم ساعت کاریش بود ساعت ۹ تا ۵ خیلی زیاده!
اما مامانم انقدر باهام حرف زد و رو مخم کار کردن که دختر فکر آیندت باشبیمارستان بهترهاستخدام دارهمزایا داره و.
خلاصه هماهنگ کردم با آزمایشگاه که فردا دیرتر برم سرکار تا برم بیمارستان و شرایطش رو خوب بشنوم و بعد تصمیم بگیرم
خداجانم خودت کمکم کنمن به تو سپرده بودم و به تو امید داشتمو دارم.
میدونم تو خیرو صلاحم رو میخوای
کمکم کن تا انتخاب درستی داشته باشم
انتخابی که بعدا پشیمون نشم
کمکم کن اونچه که خیره همون بشه
بازم توکل به تو
توکل
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت