این روزها، روزهای متلاطمی بودن
روزهای سردرگمی
با اینکه تکلیف کارم داشت مشخص میشداما هنوز نمیدونستم واقعا بالاخره اوضاع به این شکل میمونه یا نه که نموند!
بعد کلی مذاکره و زنگ و تلفن و نه گفتن ها.
بالاخره بیمارستان شرط منو قبول کرد و منو برای کار خواستن! بیمارستانی که حس خوبی بهش دارم
بیمارستانی که دلم رو لرزوند و حکمت اون همه سختی و تنهاییمرو تو فیروزآبادی فهمیدم
حس میکنم اگه اونجا برم دیگه تنها نمی مونمحس خوبی به محیط و آدم هاش دارم
همه ی اینا به کنار، من چقدر این هفته نه گفتم و نه گفتن رو تمرین که نه بلد شدم!
خیلی سختم بود ولی موفقیت آمیز بود
همیشه دوست داشتم خوب حرف بزنم، خوب بتونم با کلمات بازی کنم و حرف دلم و منطقم رو جوری بزنم که باعث ناراحتی طرف مقابلم نشم
خب من این زبون رو نداشتم نه سخنور خوبی بودم نه آدم با اعتماد به نفسی
نمیدونم چه جوری همیشه تونستم اثر بذارماین لطف خداستشاید خدا بهم یه قدرت پنهون داده باشهاز کجا معلوم.
خوشحالمچون توکل کردم
یه کوچولو فقط دلم آشوبه.
اونم خودت میدونی از چی
خداجانم تنها نگرانی که دارم رو رفع کن
کمکم کن
کمکش کن
مارو از بند گذشته ها رها کن
عاقبت بخیرمون کن
عاقبت بخیرمون کن
الحمدلله یا رب العالمین
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت