چهارمین روز از عید

از صبح به دلم افتاده بود که عمو بهروزینام امروز میان

وقتی بعد از ظهر زنگ خونه رو زدن، دستام یخ کرده بوداما خوب که زل زدم به آیفون، دیدم امیرحسین باهاشون نیومده و خیالم راحت شد

خیلی عادی و مثل همیشه برخورد کردن مثل همیشه با من زیاد صحبت نکردن فقط هر از گاهی عموم منو دست مینداخت و شوخی میکرد و به خاطر اینکه خونه شون نرفتم گله میکرد

تنها خونواده ای که پیششون خیلی احساس راحتی نمیکنم (بین عموهام) اینا هستن با این حال بازم برام قابل درک نیست که چطور.

خب راستش من دیگه سعی میکنم تا اتفاقی نیفتاده و مستقیما هیچ حرفی رد و بدل نشده به امیر فکر نکنم، به مامان بابامم گفتم من احساس میکنم مادربزرگ جو الکی داده و یه چیزی شنیده و داستان بافتهفکر میکنم حقیقت ندارهاما مامانم میگه نه اگه اینطور بود بابابزرگتم نمیگفت

نمیدونم هرچی که هست از ته قلبم دعا کردم و از خدا خواستم اگه واقعا خیری درش هست اگه واقعا امیر میتونه شریک مناسب زندگی من باشه که حرفشو بزنن مستقیم اما اگه اینطور نیست اصلا حرفشو نزنن و پشیمون بشن

این قضیه حتی اگه صلاح و مصلحت خداوند هم براین باشه که ما ازدواج کنیم باهمقطعا با فامیل داستان ها خواهیم داشت

هیچ کدوم از عموهام اون یکی رو قبول ندارن و دائما پشت سر هم حرف میزنن عمو بهروزم پشت سر عمو پرویز وعمو بهناممعمو بهنامم امشب اومدن عیددیدنی و کلی پشت سر عمو بهروزم و حتی امیرحسین حرف زد

خیلی ازین غیبت کردن های مهمونا بدم میادخیلی دوست داشتم حرفشونو قطع کنم و بگم بس کنید چقدر غیبت میکنید به خصوص عمو بهنامم که ادعای مذهبی بودن و با خدا بودن داره بماند که هر کدوم ادعاهای خودشونو دارن

خلاصه منی که این وسط بی طرف و بی ربط و ساکت و آروم و تو دنیای خودم بودم، حالا شاید یه مدت هم بابت خواستگاری که اتفاق بیفته سوژه ی غیبتشون بشم

حرف مردم همیشه هست، و برام هیچ اهمیتی نداره

من فقط به خداوندم توکل کردم

 

خداجانم منی که همیشه از عشق و ازدواج فراری بودم، اما حالا احساس میکنم وقتش رسیده و باید یه تغییز بزرگی تو زندگیم بدم حالا که خیلی چیزها فرق کرده منم احساس نیاز به ازدواج و شریک و همدم میکنم ولی ولی.ولی میترسم

هنوز اون اعتماد به نفس کافی رو به دست نیاوردم.‌.

من تونستم به خیلی از اضطراب هام تسلط پیدا کنم و بهشون غلبه کنم اما بحث ازدواج که میشه دلم.‌ ببخش منو سعیم رو میکنم بازم که آروم باشمنترسم و قوی باشمعاقلانه و عاشقانه فکر کنم و دو کفه ی ترازو رو درنظر بگیرم

 

خداجانم خوبه که هستی

کمکم کن کمکم کن.

اونچه که خیره برام رقم بزن

من به تو ایمان دارم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گام های تاریخ رزین سختی گیر علی صدیقی پاشاکی اموزشي Carla رفتارهای کودک واموزش های مورد نیاز فروشگاه هودینگ Andre موسسه حقوقی منشور قانون محور Monica